درود ...
زود می گذرد ...
تا جشم برهم زنی بهار و خزانی را می بینی که سپری شده است
خوب بود و خوب گذشت، سالی که گذشت ...
و اوج گرفتم، اوجی که تا ستاره ممتد بود
سی ام خرداد هشتاد و شش است ... من بیست و سه ساله شده ام ... به همین سادگی ...
از این هم خوشم میاد ... خیلی :
برای روز میلاد تن من نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی برایم جام سرمستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغاز نه پایان تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین بشه بی تو غم فرسودن من
نمی خوام از گلای سرخ و آبی برایم تاج خوشبختی بسازی
به ارزش های ایثار محبت به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغ دستهای تنها بگیره حرم و گرم بستر من
بذار با توبسوزه جسم خسته ببینی آتش و خاکستر من
تو ای تنها نیاز زنده بودن بکش دست نوازش بر سرمن
به تن کن پیرهنی رنگ محبت اگه خواستی بیایی دیدن من ...
تا بعد ...