سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در فراسوی نگاه تبدارم، هنوز بارقه های سپید امید را به همراه دارم و هنوز هم بی قرار و بی تابم از اینکه ترانه های نگفته به همراه دارم...

.:. یاغی ترین .:.
153470 :کل بازدیدها
6 :بازدید امروز
:طراح قالب

بانوی بی پنجره

آرشیو
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 1386
تابستان 1386
پاییز 1386
زمستان 1386
بهار 1387
تابستان 1387

دوستان








سهم من ...

درود ...

شب که صدای پای مهتاب ، کوچه را از سکوت می رهاند پلکان چشمان همیشه مبهمم نغمه انتظار سر میدهد ، محاق ماه چشمانم را خسته کرده است ... بی تابی جیرجیرک ها هم با نوای شب آمیخته است ... صدای مرگ برگ زیر پای عباران دل را به لرزه در آورده است ... تکیه بر عصا مسیر پیشه می سازم ...

به ناگاه صدای نفسی و گرمای تنی مرا معطوف به خود می سازد ...

کنجکاو می شوم ...

زیر لب ندا بر می آورم : کیست در این گستره ظلمت و وادی بی پیکره سکوت ممتد شب های پاییزی ؟؟

جلوتر می روم .. خسته دلی می بینم با چشمان درخشان و آشنا ... سلام میدهم ... سلام می دهد ... دست جلو

می برم که ...

نگاه از من بر میگیرد ... با همان صدای خشک می گویم : فقط میخواستم که سرپا شوی ...

دوباره نگاهم میکند و خیره می شود .. نگاه ها متصل اما مستاصل ...

 به خود که می آیم می بینم که او هم سرپاست ..

می گوید که: برو مرد! راه خود پیشه کن ...

می خندم ... می گویم من چونان باد سرگردانم، بسان تو ... آهی می کشد ... راه می افتد و می رود ... دور شدنش را می بینم ... همقدم با باد و همپرسه با برگ ها می رود ... من هم به دنبالش می روم ... کوچه گویی انتها ندارد ... کم کم به چنار پیری می رسد ... می ایستد و من هم چند قدم آنطرف تر ... خوبتر که خیره می شوم

می بینم که انگار کلبه ایست، سقفش از بازوان خسته درخت ، دیوارهایش آغوش چنار و ستاره که محفلش را جان می بخشد وبر کلبه اش نور و روشنی ... تکه نانی به دست به سمتم می آید و می گوید: سهم من همین است، سهم تو از دنیا چیست ؟!

نگاهش میکنم ... می ترسم و می لرزم ... و سکوت ...

می گوید که : چرا ساکتی مرد !؟ حرفت را بزن ...

می گویم : سهم من ؟! ... فرض کن تو باشی !!

خیره می شود ...

حالا اوست که سکوت پیشه ساخته است ...

به سخن در می آید و می گوید : من ؟!

می گویم : تو !!

می گویدم : چرا ؟!

می گویمش : چون تو همدل و هم نگاه و همقدم و همراه شدی ... همدستی پیشکش آینده ...

آرام میگیرد ... لختی بعد آسمان بغضش می ترکد ... او خیره به آسمان و من خیره به او ..

بوسه های باران را بر صورتش حس میکنم ...

ناگاه می گوید : قبول !!

ادامه میدهد : آسمان را می بینی ؟!

می بینی که زمین چه با سخاوت تحمل این همه اشک آسمان را دارد ؟!

شانه ها و آغوش تو برای من چنین با سخاوتند ؟؟
سرم را بالا میگیرم و می گویمش: بخوان ... از چشمانم بخوان که می توانم یا نه ...

خیره به من و هیچ نمی گوید و من نیز هم ...

...

...

...

چند صباحی است غریبی از دنیای من رخت بر بسته است و کلبه ای دارم، سقفش از بازوان آویزان خسته درخت و دیوارهایش آغوش چنار ... و ستاره که محفلش را جان می بخشد و کلبه را پر از نور و روشنی می سازد ... مهتاب هر شب سرکی به کلبه می زند و باران که هنوز می بارد ... باران که تنها شاهد همدستی ما بود و هست و خواهد بود ...

خوبتر آن که پیراهن مندرس من و قبای رنگ رفته ی او هر دو خیس از باران ...

نمی شود گفت که پیراهن من و یا قبای او ؟!

کدامشان از گریه های هم آغوشی شوق همنفس داشتن خیس تر است ...

 

 

.....

آبان 87

... تابعد


نویسنده : محمد رضا وحیدی ستاره، همدستی، باران - 88/7/12 3:52 ع

فقط تو آغوش خودم ...

درود ...

 

فقط ...

 

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار

به پای عشق من بمون هیچکسو جای من نیار

مهر لباتو رو تن و ، روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من ...

  

.:. زیر لب :

دارم از تو مینویسم که نگی دوس...

تابعد ...

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی آغوش، بوسه - 88/5/1 12:0 ع

ما شدن ...

درود ...

کلمه دیگر معنا ندارد ...

وقتی که همدست ستاره می شوی دنیا را به زیر می آوری ...

وقتی که همراه ستاره می شوی کهکشان نور را به زیر می آوری ...

ما ...  

من و خاتون همدست شدیم ، همدست و همراه ...

 .:. زیر لب :

             > دستامو با احساس تو بستم ؛ من بی نهایت با تو همدستم ... <

تابعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی ستاره، خاتون، همدست - 88/1/29 1:1 ع

تولد ستاره ...

درود ...

بیست و پنجمین بهار تو و چهارمین جشن مان برای میلاد تن تو ...

و تو نه در هر سال و بلکه روز به روز بزرگتر می شوی در درون قلب کوچک من ...

شادی چشمانت را میبینم ...

غوغای هرشب ستارگان که آنها نیز لحظه شماری خود را آغاز کرده اند ...

امروز آنها شش ستاره بیشتر نیستند ...

و به همین سادگی ؛ بیست و پنجمین بهارت را جشن میگیریم ...

تولد ستاره ام مبارک ...

 

روز میلاد تن تو ...

 

.:. زیر لب :

             > با تو پر شور و نشاطم ؛ تو هیاهوی نگاتم ... <

 

تابعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی ستاره، میلاد - 88/1/14 1:0 ص

شب های تلخ ...

درود ...

 

شب های تلخ این شب هایم ..

 

تن این مزرعه سرد تشنه بذر دوباره ست

شب پر از هجوم تلخه جای خالی ستـــــــاره ست ...

 

تابعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی ستاره - 87/12/16 9:26 ع

با هم بی هم ...

درود ...

 

چه سخته ...

 

چه سخته مال هم باشیم وبی هم

ببینم میری و میبینی میرم

تو وقتی هستی اما دوری از من

نه میشه زنده باشم نه بمیرم  ...

 

تا بعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 87/12/9 6:4 ع

تقدیر

درود ...

 

دستان من و باز و دستان تو تردید ...

آهنگ من خاموش ، آهنگ تو تقدیر * ...

چشمان من باز و چشمان تو خوابید ...

لب های من بسته ، لب های تو خندید ... 

 

من و تو مهمان خانه باد کولی ...

 

* : پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

    محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی ...

 

تا بعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 87/11/22 3:3 ع

آمدم ...

درود ...

 

بالاخره وقت صرف فعل آمدم رسید ...

این چند روز نشسته ام و برای خود صرفش می کنم :

آمدم که باشم ...

آمدم که نروم ...

آمدم که بمانم ...

آمدم که بشنوم و بنویسم ...

آمدم که تنها نباشم ...

آمدم که پوست شب را از روی باورم چنگ زنم ...

آمدم که سرخی گونه های روز تمام شده را در افق بینهایت سادگی ببینم ...

آمدم که به سماع واژه بر روی تن بی بدیل یک ورق خیره شوم ...

و آمدم ...

 

تابعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 87/10/22 11:15 ص

ققنوس

درود ...

 

من در آن وادی سیال خیال روی تو

همچنان زنده ترین حنجره ام

من همان یکه سوار بی غبار

در پی نشانی گمشدنم

من همان ظلمت گیسوی توام

در پریشانی باد و یاد و خاطره

در همان سیل دمادم غروب بی انتها

یا بسان یک نسیم وصل از کوی تو در پنجره

تو همان لحظه خوب ماندنی

پر شدی از یک بغل پروانگی

من همان ساعت تلخ رفتنم

پر شدم از یک بغل دیوانگی ، درماندگی

تو همان ســــــــــــــتاره ی یاغــــــــــــی من

تو همان ، خاطره ی باقی من 

تو همان لحظه ی بی هوس در سراسیمگی خلوت من

تو همان ققنوس به پاخاسته از آنش عشق تو ومن

تو همان ساده ترین مسافر ، دور ار وطن مانده در اندوه غرییانه من ...

و من آن محتاجترین به هزار و یک شب چشمان تو

و من آن کولی ترین رهگذر پس کوچه های یازوان گرم تو

و من آن دلمرده ی همدستی دستان تو ، خیرگی چشمان تو ...

 

تا درود بعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 87/9/15 12:11 ع

شب بوسه های تو ...

درودی پاییزی ...

دست به دست شب که بر تن آسمان قدم میزنی شراره های بیتاب نگاهت به دیدگان دربندم برخورد میکنند ...

شب بوسه های تو بر تن قاصدک ها می درخشد و این همیشه بیقرار به تمنای قاصدکی پشت دیوار ..

و دیوار ... خشتی از نفرت وخشتی از حسرت ...

به یاد بغض های گاه و بی گاه که می افتی به یاد بیاور رخوت دیوار * من و تو* را ..

به یاد بیاور نزدیکی اجل * خداحافظ * را ..

 به یاد بیاور نزدیکی سرود و سماع *ما شدن* را ...

تو همیشگی ترین باش تا که بودنم بماند ...

تا بعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 87/7/12 8:43 ع