درود ...
شب که صدای پای مهتاب ، کوچه را از سکوت می رهاند پلکان چشمان همیشه مبهمم نغمه انتظار سر میدهد ، محاق ماه چشمانم را خسته کرده است ... بی تابی جیرجیرک ها هم با نوای شب آمیخته است ... صدای مرگ برگ زیر پای عباران دل را به لرزه در آورده است ... تکیه بر عصا مسیر پیشه می سازم ...
به ناگاه صدای نفسی و گرمای تنی مرا معطوف به خود می سازد ...
کنجکاو می شوم ...
زیر لب ندا بر می آورم : کیست در این گستره ظلمت و وادی بی پیکره سکوت ممتد شب های پاییزی ؟؟
جلوتر می روم .. خسته دلی می بینم با چشمان درخشان و آشنا ... سلام میدهم ... سلام می دهد ... دست جلو
می برم که ...
نگاه از من بر میگیرد ... با همان صدای خشک می گویم : فقط میخواستم که سرپا شوی ...
دوباره نگاهم میکند و خیره می شود .. نگاه ها متصل اما مستاصل ...
به خود که می آیم می بینم که او هم سرپاست ..
می گوید که: برو مرد! راه خود پیشه کن ...
می خندم ... می گویم من چونان باد سرگردانم، بسان تو ... آهی می کشد ... راه می افتد و می رود ... دور شدنش را می بینم ... همقدم با باد و همپرسه با برگ ها می رود ... من هم به دنبالش می روم ... کوچه گویی انتها ندارد ... کم کم به چنار پیری می رسد ... می ایستد و من هم چند قدم آنطرف تر ... خوبتر که خیره می شوم
می بینم که انگار کلبه ایست، سقفش از بازوان خسته درخت ، دیوارهایش آغوش چنار و ستاره که محفلش را جان می بخشد وبر کلبه اش نور و روشنی ... تکه نانی به دست به سمتم می آید و می گوید: سهم من همین است، سهم تو از دنیا چیست ؟!
نگاهش میکنم ... می ترسم و می لرزم ... و سکوت ...
می گوید که : چرا ساکتی مرد !؟ حرفت را بزن ...
می گویم : سهم من ؟! ... فرض کن تو باشی !!
خیره می شود ...
حالا اوست که سکوت پیشه ساخته است ...
به سخن در می آید و می گوید : من ؟!
می گویم : تو !!
می گویدم : چرا ؟!
می گویمش : چون تو همدل و هم نگاه و همقدم و همراه شدی ... همدستی پیشکش آینده ...
آرام میگیرد ... لختی بعد آسمان بغضش می ترکد ... او خیره به آسمان و من خیره به او ..
بوسه های باران را بر صورتش حس میکنم ...
ناگاه می گوید : قبول !!
ادامه میدهد : آسمان را می بینی ؟!
می بینی که زمین چه با سخاوت تحمل این همه اشک آسمان را دارد ؟!
شانه ها و آغوش تو برای من چنین با سخاوتند ؟؟
سرم را بالا میگیرم و می گویمش: بخوان ... از چشمانم بخوان که می توانم یا نه ...
خیره به من و هیچ نمی گوید و من نیز هم ...
...
...
...
چند صباحی است غریبی از دنیای من رخت بر بسته است و کلبه ای دارم، سقفش از بازوان آویزان خسته درخت و دیوارهایش آغوش چنار ... و ستاره که محفلش را جان می بخشد و کلبه را پر از نور و روشنی می سازد ... مهتاب هر شب سرکی به کلبه می زند و باران که هنوز می بارد ... باران که تنها شاهد همدستی ما بود و هست و خواهد بود ...
خوبتر آن که پیراهن مندرس من و قبای رنگ رفته ی او هر دو خیس از باران ...
نمی شود گفت که پیراهن من و یا قبای او ؟!
کدامشان از گریه های هم آغوشی شوق همنفس داشتن خیس تر است ...
.....
آبان 87
... تابعد