درود ...
می خواهم باشد روزی که آسمانی سترگ
به وسعت نگاه بی گناه تو
پر از ستاره و غزل
برای تو به پا کنم
و یا برای دیدن شراره های چشم تو
و لمس بی بدیل یک ترانه در وجود تو
خاطره های مرده را به پا کنم
چه می شود در این قفس ، برای من
به پاس پرسه های بی هوس
به یاد آن همه نیمه شب همیشه مانده تا ابد
یکی یکی خاطره ها زنده شود
و من به پاس این همه نجابت مانده به دل
به شام سرد این قفس ضیافتی به پا کنم
پر شوم از نبودنت ...
قیامتی به پا کنم
...
و امتداد سرد یک سکوت
و بغض مانده در گلو
و آسمان بی شهاب
ستاره های یاغی همیشه مانده در عذاب
خودت بگو
چگونه من نگفته های مانده در برم به گوش تو روا کنم ؟؟
تجسم یک آشنا
حضور خاتون و غزل
موافقی تو را از این به بعد به سان یک خدا صدا کنم ؟!
چهارشنبه – 2:20 بامداد
به امید تا بعدی دیگر !! ...