درود ...
من در آن وادی سیال خیال روی تو
همچنان زنده ترین حنجره ام
من همان یکه سوار بی غبار
در پی نشانی گمشدنم
من همان ظلمت گیسوی توام
در پریشانی باد و یاد و خاطره
در همان سیل دمادم غروب بی انتها
یا بسان یک نسیم وصل از کوی تو در پنجره
تو همان لحظه خوب ماندنی
پر شدی از یک بغل پروانگی
من همان ساعت تلخ رفتنم
پر شدم از یک بغل دیوانگی ، درماندگی
تو همان ســــــــــــــتاره ی یاغــــــــــــی من
تو همان ، خاطره ی باقی من
تو همان لحظه ی بی هوس در سراسیمگی خلوت من
تو همان ققنوس به پاخاسته از آنش عشق تو ومن
تو همان ساده ترین مسافر ، دور ار وطن مانده در اندوه غرییانه من ...
و من آن محتاجترین به هزار و یک شب چشمان تو
و من آن کولی ترین رهگذر پس کوچه های یازوان گرم تو
و من آن دلمرده ی همدستی دستان تو ، خیرگی چشمان تو ...
تا درود بعد ...