یه جورایی میشه گفت آخرین سلام ....
می خوا م یه خاطره براتون بگم
از وقتی که من هم مثل شما روی زمین بودم
یادم میاد توی زمین یه بچه بیچاره بود
پدر نداشت خونه نداشت آواره بود
کنار این خیابون ها قدم زنون هی داد میزد آی روزنومه آی روزنومه
اما فروش روزنومه خرجی اون رو نمی داد
آهان .... بگم که بچه هه مادری داشت افلیج و بی کس و مریض
ولیکن این بچه خوب غذا نداشت واسه مریض واسه مریض که مادرش بود و عزیز
یواش یواش ایام نوروز می رسید ...
خلاصه ... این بچه هه از بی پولی درمونده شد
یهو یه تصمیم گرفت ... ذغال به صورت و زد یک قابلمه شکسته رو بدست گرفت
بچه هه شد حاجی فیروزه که کار عید نوروزه
می زد و می خوند :
ارباب خودم سام و علیکم ، ارباب خودم سرتو بالا کن
ارباب خودم بزبز قتدی ، ارباب خودم چرا نمی خندی
بچه های پول دار شهر از صدای خنده اون ، شادی اون ، پول دادن و رفتن سوی کارای خود
بچه ی غصه دار قصه ما با شادی کردن پول گرفت
چه کار سختی بود و بس غصه داری شادی کنی
به سختی ها به مشکلات دهن کجی دهن کجی هی خودتو خالی کنی
خلاصه اون غذا گرفت واسه ننه اش
دوید سوی خونه سرد
ساعت شمار هی تیک و تیک می رفت سوی سال دیگه
وقتی رسید بچه خونه سال دیگه شد سال دیگه
بچه با نون تندی دوید سوی ننه اش
داد زد و گفت آهای ننه سال نوه
براتون نون آوردم....
اما دیگه از ننه هه کسی صدایی نشنید .....
آرزو دارم که در سال جدید ستاره های دلتان همچنان تابناک
باشید مستدام و ایام به کام