درود ...
می خواهم نفس تمام لحظه هایم را در دست بگیرم و در پیاله ی مهجور غربت بریزم ...
می خواهم شیشه عمرم را در آب گند زمان غوطه ور کنم ...
می خواهم شکوه های با بهانه و حتی بی بهانه را در جاده ی نا کجا آباد روانه کنم ، که دیگر ارزش گفتن هم ندارند ...
می خواهم به چنگ باد بروم ، با دستانی خالی ... بی خیال تمام سیلی هایی که بر روی تنم نقش می بندد ...
تسلیم نه !! اما ... می خواهم چونان آهوان خود به جولانگاه یوزان و پلنگان بروم ...
می خواهم سر به دامن ابرها بگذارم ، شاید آنها از حسم میل بارش بگیرند ...
می خواهم چشمانم را تا ابد ببندم ، چون که آسمان اینجا فقط میل غروب دارد و بس ...
گل رازقی را می شناسی ؟؟ می خواهم تمام رازقی ها را به پاس تمام جملاتی که در درونم مردند و دفن شدند پرپر کنم ...
می خواهم تبر به دست گیرم و نسل تمام درخت ها منقرض شود ... لعنت به قلم و ننوشته ها ...
می خواهم از تارهای به جا مانده از تار و پود جان، سازی کوک کنم و ملول ترین نوای جان را بنوازم ...
می خواهم ...
تا بعد ...