تو را زبان بسته فرياد مي کشم
در امتداد شوقي که از آواز بي صدايم برخاسته
دندان مي فشارم :
مرا بشنو
که از بيخ گلو هجاهاي ناهنجارم
صداي مهربانت را به لکنت آواز داده است
بيا که بالهاي کهن? پدربزرگ
سهم ابدي شوق پرواز تو بوده است
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته تكيه داده ام!
روزهايت را با من قسمت مي کني
تا شبها را به يادت بنويسم
باد دست نوشته هايت را ورق مي زند
و ستاره ها در چراغاني چشمانت شب هاي شعر برپا مي کنند
بگو ! بگو ! با روياهايم چه مي کني؟
مبارک... ايشالا... جشن صد سالگي ش