فبل از سقوط همه ي آرزويش گفتن دردي بود که از دل مي کشيد....
آرام آرام نا اميدانه گذشت همه ي لحظه هاي اميد....
و او هم چنان رنگ پريده تر مي ماند .....
مي تر سيد از نگفتن آنچه بر اوست که بگويد ...
داد زد در مه ي گوش ها پيچيد ...دوباره ماند بي جواب بي جواب....
آخر نگاهش با نگاه زمين گره خورد ...
غصه نخور..... برگرد ....برگرد و برايم بگو....و به من بر گردان آنچه تو را آموختم