سلام محمد جان
خوبي؟
ديگر نه عاشق مىشوم، نه هواى بوسه دارماما گاهى دلم براى شعر عاشقانه تنگ مىشود: اين هم براى عاشقان! يك بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب كند اين دل يخ بستهى ما را من سردم و سر دم، تو شرر باش و بسوزان من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را جان را كه مه آلود و زمستانى و قطبىست با گرمترين پرتو خورشيد بيارا از ديده برآنم همه را جز تو برانم پاكيزه كنم پيش رُخت آينهها را من بركهى آرام و تو پوينده نسيمى در ياب ز من لذت تسليم و رضا را گر دير و اگر زود، خوشا عشق كه آمد آمد كه كند شاد و دهد شور فضا را هر لحظه كه گل بشكُفد آن لحظه بهار است فرزانه نكاهد ز خزان ارج و بها را مىخواهمت آن قَدْر كه اندازه ندانم پيش دو جهان عرضه توان كرد كجا را از باده اگر مستى جاويد بخواهى آن باده منم، جام تنم بر تو گوارامثل هميشه قشنگ بود
هميشه اسموني باشي
باي