سالها ميگذرد از شب تلخ وداعاز همان شب كه تو رفتي و به چشمان پر از حسرت من خنديديتو نميدانستيتو نمي فهميديكه چه رنجي دارد با دل سوخته اي سر كردنرفتي و از دل من روشنايي ها رفتليك بعد از ان شب هر شبم را شمعي روشني مي بخشيدبر غمم مي افزودجاي خالي تو را ميديدممي كشيدم آهي از سر حسرت و مي خنديدمبه وفاي دل توو به خوش باوري اين دل بيچاره خودناگهان ياد تو مي افتادمباز مي لرزيدمگريه سر مي دادمخواب مي ديدم من كه تو بر ميگرديتا سر انجام شبي سرد و بلنداشك چشمان سياهم خشكيدآتش عشق تو خا كستر شدياد تو در دل من پرپر شداندكي بعد گذشتاينك اين من...تنها...دستهايم سرد استقدرتم نيست دگر...تا كه شعري گويمگر چه تنها هستمنه به دنبال توامنه تو را مي جويمحال مي فهمم من...چه عبث بود آن خوابكاش مي دانستم عشق تو مي گذردتو چه آسان گفتي دوستت دارم راو چه آسان رفتي...كاش مي فهميدي وسعت حرفت راآه...افسوس چه سودقصه اي بود و نبود