متولد نشديم تا اسير شويمباديوارهاي بلند از زهدان مادرانمان با فصلهايي از خجالت وباران دست به دست رد مي شويم از آيينه هاي در دار وقدمي کشيم در سال هاي بلوا پير مردان خنزر بر جنازه هاي خويش ميگريند وما دو باره از همان خيابان با يوز پلنگ ها ميدويم