بر لبانم گل سرخي بگذار
تا طعم بوسه هاي تو با من باشد
آن دم که استوار
از جاده هاي دوزخ مي گذرم
در مرگ من بخند
که خنده هاي تو را دوست مي داشتم
به جهاني که در آن گريستن ، ساده ترين عادت انسان ها بود
هم در آن جهاني که تو دستان مرا گرفتي
گفتي دوستت دارم
تا رويينه شوم
نه آغاز و نه انجام
مرگ من اتفاق ساده ايست
به مانند عطسه اضطرابي در واپسين روز زمستان
که تبلور سبز بهار را خبر مي دهد
يغما گلرويي